همه چیز را فدای آیینی باطل کردم
نامزدی آزیتاآن روز گذشت و من روز بسیار پر بار و خوبی را در کنار این خانواده متدین گذراندم. چند روز بعد مراسم نامزدی آزیتا با یک پسر تهرانی بود که قبلاً ازدواج کرده و از همسرش جدا شده بود، من و نرجس و یکی دو نفر از دوستان آزیتا باهم قرار گذاشتیم که مبلغی را که به عنوان کادو می خواستیم به آزیتا بدهیم باهم جمع کنیم و برایش طلا بخریم.مهدی و نرجس به دنبال من آمده و باهم به سر قرار با دوستان دیگرمان رفتیم مهدی ما را پیاده کرده و قرار شد در ساعت مقرری بعد از اتمام مراسم نامزدی به دنبال ما بیاید. مراسم نامزدی آزیتا خیلی ساده و فقیرانه بود. آزیتا حتی به آرایشگاه نرفته بود اما با لباسهای قشنگی که پوشیده بود و آرایش ملایمی که داشت خیلی زیبا تر از همیشه بود. آقای محمد صالحی هزینه شام مهمانان را تقبل کرده بود و برای تهیه جهیزیه آزیتا از چند فروشگاه وسایلی به صورت قسطی برداشته بود. در خانه ای که بیشتر از دو اتاق و یک هال و یک آشپزخانه و حیاط بسیار کوچکی نداشت، بیش از هفتاد نفر دعوت شده بودند. در یکی از اتاقها آقایان نشسته بودند و داخل هال و اتاق دیگر پر از زن و بچه بود یک پنکه برای آقایان و پنکه ای هم برای خانمها گذاشته بودند که در خنک کردن آن فضا با آن همه جمعیت هیچ تأثیری نداشت. جمعیت زیادی تنگ هم نشسته بودند اما با این حال قسمت کوچکی در وسط جمعیت باز کردند تا بتوانند برقصند در آن محیط گرم و تنگ یکی یکی خانمها برمی خاستند و به عرض اندام می پرداختند با حرکات غیر طبیعی سعی می کردند چرخش اعضای بدن را با موزیکی که از یک ضبط صوت کوچک پخش می شد هماهنگ کنند. گویا همه فقط یک وظیفه داشتند و آن این بود که به این امر بپردازند. اینها همان مسلمانانی بودند که در معرض دید ما بهائیان ندانسته به کوچک جلوه دادن اسلام و به محرمات می پرداختند، با این حال زن و مرد از هم جدا بودند. اما در بین بهائیان اگر چنین حرکاتی سر می زند به این جهت است که در بهائیت چنین مسائلی حرام اعلام نشده و کسی احساس گناه نمی کند، خلوت زن و مرد غریبه و نامحرم حرام نیست و هیچگونه مرزی برای حجاب قائل نشده و بی حجابی که زمینه ایجاد بی عفتی و فساد است در بین آنها غوغا می کند و بر عکس در جامعه مسلمانها هرکس در رعایت حجاب و یا خلوت با اجنبی کوتاهی نماید مورد اعتراض و باز خواست افکار عمومی و نه تشکیلاتی واقع شده و با او برخورد می شود ودر جامعه بهائی هرکس بی حجاب تر باشد به اصطلاح با کلاس تر و با فرهنگ جلوه می کند و هرکس برای ایجاد ارتباط با اجنبی راحت تر و در واقع گستاخ تر باشد امروزی تر و در تشکیلات از عزت و احترام بیشتری برخوردار خواهد بود. من در مقایسه این دو جامعه وقتی به اعمال و رفتار بعضی از مسلمانان فکر می کردم خصوصاً وقتی به خلافکاران و معصیت کاران فکر می کردم می دیدم آنها کسانی هستند که تربیت مذهبی نشده اند و از احکام و دستورات اسلام سرپیچی کرده اند و در واقع خارج از دستورات اسلام عمل کرده اند اما در بهائیان اگر اعمال خلافی سر می زند برای این است که هیچگونه مانع شرعی ندارند. در واقع اسلام را نمی شود در اعمال مسلمانان جستجو کرد ولی بهائیت رادر اعمال بهائیان می توان یافت چون اگر اعمال نابجائی از افراد مسلمان سر می زند به علت بی توجهی به تعلیمات اسلام است و من وقتی با مهدی و نرجس همصحبت می شدم بیشتر به این مسائل پی میبردم چون آنها نمونه یک جوان مقید به اصول اسلامی بودند. مراسم نامزدی آزیتا بالأخره برگزار شد و داماد که ظاهراً پسر بدی نبود وارد جمع خانمها شد و حلقه نامزدی را به دست هم انداختند و قرار شد روز بعد به محضر بروند و خطبه عقد هم در بین آنها جاری شود. نامزد آزیتا مثل جنوبی ها سیاه بود اما قیافه بانمکی داشت. اصالتاً شیرازی بود و در تهران بزرگ شده بود.
غروب که شد مهدی به دنبال من و نرجس آمد و هر چه اصرار کردم که مرا تا ایستگاه ببرند ودر آنجا پیاده کنند گوش نکردندو تا منزل راهیم کردند. یک روز آزیتابا همسر و دوست همسرش به منزل ما آمدندو من برای آنها سنتور زدم و از آنها حسابی پذیرائی کردم دوست همسر آزیتا در همان جلسه اول به آزیتا اصرار کرده بود که از من برای اوخواستگاری کند، به او جواب رد دادم، او اهل تبریز و فوق العاده با وقار و با شخصیت بود و می دانستم علاوه بر ثروتی که دارد محاسن فراوانی هم دارد که مهمترین آنها وفاداری و پایبندی او به زندگی است. برایش آرزوی خوشبختی کرده و سرنوشت خود را به دست تشکیلات سپردم. خود را به جامعه ای سپردم که جوانان آن از بودن با دختران به اندازه کافی بهره می بردند و قصد ازدواج نداشتند. این معضل به حدی آشکار بود که دختران به زبان شوخی به مسئولان هیئت جوانان گفته بودند به بیت العدل پیغام دهید که برای ما دختران بی شوهر عده ای پسر جوان طالب ازدواج حواله کنند. در سنندج دختران زیادی بودند که سن آنها از سی سال تجاوز می کرد وهنوز همسری نداشتند، پیر ترین دختری که هرگز ازدواج نکرده بود حدود هشتاد سال سن داشت و بعید نبود که سرنوشت دختران دیگر هم به علت سیاست بی رحمانه تشکیلات و تعصب بی جای خانواده ها مثل آن پیر دختر نباشد. بعد از آن هم خواستگاران زیادی برای من پیدا شدند، با برادرم شوخی می کردیم که یکی از دندانهایم لق شد. دندان پزشکی که به او مراجعه کردم در جلسه سوم قصد ازدواج خود را با من مطرح کرد و آدرس منزل ما را خواست تا به همراه خانواده به منزل ما بیاید و من که نمی خواستم بحث همیشگی را پیش بکشم گفتم نامزد دارم. او هم عذر خواهی کرد و قضیه فیصله یافت. پسر خاله ام که مهندس راه و ساختمان بود از من خواستگاری کرد اما باز با مخالفت خانواده مواجه شدم تمام این موقعیت های خوب را از دست دادم، عشقی که به پرویز داشتم هیچوقت خاموش نشد و حسی که به مربی موسیقی پیدا کرده بودم بی نظیر بود. . . ومن همه چیز رافدای یک آئین کاذب و باطل و منحوس کردم اما آنچه مسلم بود حس خوب من نسبت به محبت خدا بود. او به من لطف و رحمت خاصی داشت و اگر زندگی مرا با مشکلاتی مواجه کرد و اگر مسیرم پر پیچ و خم و پر از فراز و نشیب بود و اگر سرگذشت پر ماجرا و سختی را پشت سر گذاردم احساس می کردم خدا از من چیزی می خواهد و من مأموریتی دارم. رسالتی، وظیفه ای و تلاش می کردم آنچه برایم مقدر شده بود هر چه زودتر فرا رسد. چند ماه دیگر گذشت و من در تمام این مدت ناخواسته مشغول فعالیتهای تشکیلاتی بودم و دل خوشی ام این بود که بیشتر فعالیتهای من در رابطه با موسیقی بود و در عین حال به فرا گیری سنتور هم می پرداختم. از خانواده آقای محمد صالحی مدتی بی خبر بودم تا اینکه یک روز آزیتا با گریه خبر ناگواری به من داد، او تلفنی فقط گریه می کرد و حرف نمی زد فکر کردم برای همسرش یا مادرش اتفاقی افتاده اما وقتی توانست حرف بزند. . .